دستهای استاد کیوان ساکت، که سریعترین پنجه نوازندگی را دارد، بسیار نرم مینوازد. ین دستها از کودکی به لطافت خو گرفتهاند. از شبهایی که کودک هفت ساله، زیر نور ضعیف چراغ خواب، چشم باز میکرد و کنار دستهای مادر مینشست و رقص انگشتان کشیده او را روی دفتر مشقش تماشا میکرد. مادر تا نیمههای شب توی دفتر کیوان کوچکش به جای خط کشی ساده، حاشیهای با گلهای ریز میکشید ۲۰ گل ریز، ۳۰ گل ریز، ریزِ ریز...
برای ما که استاد کیوان ساکت را میشناسیم، هنرش را دیدهایم، درباره نبوغش شنیدهایم، دانستن درباره مادرش میشود مصداق عملی ضربالمثل معروف پشت هر مرد موفقی زنی ایستاده است شیرزنی که وقتی فرزند ارشدش در شبی سرد و اندوهگین در کنار جای خالی او به وصفش میپردازد گویی پای صحنه وسیعی نشستهایم و به تک نوازی استاد گوش سپردهایم.
شمسی خانم زمانیان دولتی، فرزند حیدرآقا زمانیان دولتی متولد ۱۳۰۷ بود. او در خانواده پرجمعیت که ۹ خواهر و برادر بودند، متولد شد. در آن زمان که بالاترین مدرک تحصیلی معمولا دیپلم بود و فوق دیپلم، شمسی خانم جزو اولین زنهایی بود که لیسانسه شد. اسم او در لیست اولین زنان دارای گواهینامه رانندگی نیز قرار گرفت. همین طور او رئیس بزرگترین دبیرستان دختران آن زمان مشهد یعنی ارضاقدس بود. دبیرستانی که در چهارراه لشگر واقع شده بود. بعدها در کنار همسرش دبیرستانی خصوصی برای دختران تاسیس کرد و در کنار همه اینها او مادر تارنواز معروف کشور است.
از صبح روزری که استاد ساکت مادر را به خانه ابدی سپرد، خاطرات دوران کودکی یک به یک برایش زنده شد. سطرهای زیر بخشی از خاطرات مادر و پدری است که کیوان ساکت را به این نقطه زندگی رساندند.
مادر من تاریخ بود. با اینکه ۹۰ سالش بود، اما حافظهای بسیار قوی داشت و ذهنش بسیار فعال بود. او آدم عجیبی بود. با اینکه زنی از دوران قدیم بود، اما تفکرش اصلا قدیمی نبود. ما دو تا بچه بودیم. من و آرمان. آرمان سه سالی از من کوچکتر بود.
مادرم مرا میگذاشت پیش مادربزرگم و برادر کوچکم را با خودش میبرد سر کار و برنامههایی که داشت. او هرچقدر هم گرفتار بود باز به همه کارهایش میرسید. از خواب و خوراکش میزد، اما دست از فعالیتهایش برنمیداشت. مادرم زن عجیبی بود و من امروز پر از خاطرات با اویم.
حتما دیدهاید بچههایی که سال اول و دوم دبستان را میگذرانند، وقتی میخواهند مشق بنویسند یک خطکش برمیدارند و کنار دفترشان را با خودکار قرمز خطکشی میکنند. بعد از کنار خط شروع میکنند به نوشتن. حالا مشق فارسی یا حساب یا علوم یا دینی یا هرچی.
من، اما حتی یک صفحه از صفحات درسیام خطکشی قرمز نبود. تمام اینها را مادر از شب تا نیمههای شب، وقت میگذاشت با مداد رنگیهای مختلف از بالا تا پایین دفترم را گل میکشید؛ همه صفحهها را. گلهای کوچولو کوچولو، ریز، ریز، ریز میکشید تا پایین. میدیدی توی یک صفحه ۳۰ تا گل کشیده تا پایین. من مشقهایم را از کنار این گلها شروع میکردم به نوشتن.
یادم میآید شبی خوابیده بودم. سال اول یا دوم دبستان بودم. نیمههای شب بلند شدم آب بخورم، دیدم برق خاموش است. مادر برای اینکه نور چراغ مرا آزار ندهد، چراغ سقف را خاموش و یک چراغ کوچک کنار دست خودش روشن کرده بود و حاشیه دفترم را گل میکشید.
مادر در جوانی نقاشی میکشید. با آکاردئون آشنا بود. او موسیقی را عجیب دوست داشت. مادر جزو اولین زنهایی بود که گواهینامه رانندگی گرفت. شناگر قابلی بود و والیبال را هم در حد حرفهای بازی میکرد. در برخی رشتهها مثل والیبال مربی هم بود. حدود سالهای ۴۵ یا ۴۶ بود که در خیلی از این کلاسها و تمرینها مرا همراه خودش میبرد.
تمام تابستان مرا میبرد شنا. خودش کنار استخر میایستاد شنا کردن مرا تماشا میکرد. به استخر برق منطقه میبردم که استخری خصوصی و ویژه بود. شوهر خالهام رئیس کل برق منطقه خراسان بود و پیش از آن رئیس برق منطقه تهران بود که خودش را به مشهد منتقل کرد. مرحوم مهندس حسین مظفری که حالا ۲ تا قبر اینورتر از مادر من آرام گرفته است.
ارض اقدس دبیرستان بزرگی بود که گاهی مرا با خودش میبرد آنجا. دبیرستانی با ۱۰۰۰ دانشآموز. میدانید که اداره این تعداد دانشآموز همین حالاش هم کار سختی است. مادرم در آن زمان به بهترین شکل این کار را انجام میداد. او دانشآموزان مدرسهاش را به اردوهای مختلف میبرد.
اردوهایی در سرتاسر کشور با قطار و اتوبوس. دقیقا به یاد میآورم وقتی با اتوبوس به اردو میرفتیم مادرم برای اینکه راننده خوابش نبرد، چون جادهها ایمنی امروز را نداشت، به راننده تخمه و آجیل میداد بخورد یا با راننده حرف میزد تا خوابش نبرد و یک وقت مشکلی برای دخترها پیش بیاید. مرتب حواسش به اوضاع بود.
توی مدرسهشان کلوپ شمشیر بازی داشتند. برایش مهم بود چه کلاس و برنامهای برای دخترها بگذارد که به دردشان بخورد. یادم میآید برای همین کلاس شمشیربازیشان مربی از کشورهای خارجی آورده بودند و کلاس با تمام استاندارهای جهانی برگزار میشد.
مادر در پرورش ذوق هنری من واقعا خیلی موثر بود. خیلی به کارهای هنری، تشویقم میکرد. از همان بچگی مرا کلاس نقاشی گذاشته بود. اوایل توی نقاشی خودش سربه سرم میگذاشت و آموزش میداد، اما بعد مرا در کلاسهای مختلف نقاشی مثل سیاه قلم، آبرنگ، مداد رنگی، رنگ روغن و پیش استادانی، چون آقای پیراسته، آقای دولو، آقای صادق پور گذاشت.
خودش همه نقاشیهایی که من در کودکی کشیده بودم را نگه داشته بود. تمامشان را تاریخ زده بود. کلاس چندم، دبستان فلان و... با من خط کار میکرد. خودش هم خط خوشی داشت. هرچی از دستش برمیآمد برای من و برادرم کوتاهی نمیکرد.
در کارهای خیر بسیار پیشقدم بود. در همین چند روزه متوجه شدیم عده زیادی را دستگیری میکرده و ما خبر نداشتیم. این اواخر که دیگر نمیتوانسته در خانه کسی برود بهشان زنگ میزده تا خودشان بیایند و چیزی بگیرند. همین دیروز پیرمردی میپرسید:حاج خانم کجاست؟ غذا به من میداد.
مادر نه تنها ستون خانواده خودش که ستون تمام فامیل بود؛ نقطه اتکایی برای همهمان. فامیل هر مشکلی داشتند شخص مورد اعتماد و وثوقشان، کسی که دردهایشان را به او بگویند، راهنماییشان کند، باری از روی دوش کسی بردارد، مادر من بود. او زنی فداکار بود که همیشه خودش را فدا میکرد.
وقتی کسی از فامیل مریض میشد مادرم شخصی خستگیناپذیر بود که ساعتها، روزها و شبها بالای سرش بود. مرتب حواسش به استراحت و تغذیه و بهداشت اطرافیانش بود. حواسش به همه چیز بود. انسانی بود که ذرهای حسد ورزی نسبت به کسی نداشت.
فکر هم نمیکنم کسی پیدا بشود که درباره مادر من بگوید مثلا بخل و کینه نسبت به کسی داشته. نهایت گلهمندیاش از کسانی که بهش بسیار بدی کرده بودند این بود: من شما رو به خدا و طبیعت میسپارم.
پدربزرگ من آدم آرام، متین و دوست داشتنی بود. او رئیس کارخانه اتاق سازی اتوبوس بود. آن زمان اتاق اتوبوسها را با چوب میساختند. کارخانهاش در همین مشهد بود. با اینکه پدربزرگم تهرانی الاصل بود، ولی در مشهد ساکن شده بود. مادربزرگ هم خانه دار بود. او زنی بود که در خانواده پدری و مادریاش موسیقی و هنر در جریان بود و تار میزدند.
به هر حال مادر موجودی بود اندک یاب. نمیگویم بینظیر، ولی واقعا کم نظیر بود. اینکه فردوسی میگوید زنان را همین بس بود یک هنر / نشینند و زایند شیران نر شاید مصداق امثال مادر من باشد که تلاش دارند افراد به دردبخوری را در جامعه تربیت کنند.
اگر شما با فامیل ما صحبت کنید متوجه میشوید چه میگویم. آنها به شما خواهند گفت که تمام بچههای عموهای من در دامان مادرم و در خانه ما بزرگ شدند. بدون شک بچههای عموها، خالهها و باقی بچههای فامیل. خیلیهاشان دانشگاه و دبیرستان را پیش ما بودند و عروسی شان را در خانه ما گرفتند. این اتفاقی بود که در خانه و زندگی ما میافتاد آن هم با طیب خاطر؛ چون مادر به آنها و تربیتشان علاقمند بود و از طرفی همبازی من هم بودند.
رفاقت بسیار نزدیکی با مادرم داشتم. احساس میکردم همیشه بهش احتیاج دارم. تقریبا فقط ایامی که در ایران نبودم از طریق تلگرام با هم ارتباط داشتیم، ولی زمانهایی که ایران بودم هر روز بدون استثنا دو بار به مدت طولانی با مادر صحبت میکردم.
هر روز صبح هشت ونیم زنگ میزدم و از او میپرسیدم داروهایش را خورده؟ آب خورده؟ یک بار هم شب تماس میگرفتم. لطیفه تعریف میکردیم، خاطره میگفتیم. هر وقت هم میآمدم مشهد صدایش را ضبط میکردم. لابلای خاطراتی که تعریف میکرد موسیقی خودم را میگذاشتم و فایل آماده شده را برایش میفرستادم
در همه کنسرتهایی که برگزار میکردم، همراهم بود و همه برنامههای من را شاهرود، شیراز، تهران، مشهد و ... شرکت میکرد. حتی وقتهایی که در تهران برنامه فیلمبرداری و صدابرداری داشتیم میآمد، مینشست، استودیو و من لذت میبردم از اینکه مادرم کنارم است.
مادر عاشقانه پدر را دوست داشت. او سرآمد یک عشق حیرتانگیز بود. این را همه فامیل میدانستند. همین دیشب بود که عمویم خاطرهای تعریف کرد. میگفت این اواخر که پدرم چشمش را لیزیک کرده بود، اما لیزیک جواب نداده بود و نمیتوانست مطالعه کند، خیلی ناآرام شده بود و شبها خوابش نمیبرد. چون پدر اهل مطالعه بود.
کسی که شب و روز مطالعه میکرد و کتاب میخواند؛ حالا فکر کن این را از او بگیرند. مادرم برای اینکه شبها راحت بخوابد برایش کتاب میخواند، شعر میخواند و داستان میخواند تا خوابش ببرد. وقتی پدرم خوابش میبرد برای اینکه پدرم بلند نشود و صدمه نبیند پارچهای دستش میبست و یک سرش را هم به دست خودش تا اگر پدر بیدار شد، خودش هم بیدار بشود. یعنی شما این را پیدا نمیکنید هیچ جا. یک زن ۸۷ ساله که اینطور هوای مردش را دارد و عاشقانه دوستش دارد!
مادرم معمولا توی حال مینشست. تنها که میشد تلویزیون نگاه میکرد. خودش دوست داشت کار کند. همیشه توی آشپزخانه بود. زمانهایی که من بودم برایش سه تار میزدم. او توی آشپزخانه کار میکرد و من راه میرفتم و برایش سه تار میزدم.
میگفت:چقد خوبه آدم کار کنه یکی براش سه تار بزنه او تمام کارهای مرا داشت و وقتهایی که نبودم آنها را گوش میکرد. در بین آنها عاشق ساز تنهای من چه تار و چه سه تار بود. توی بیمارستان هم که بود ناآرامی میکرد تا اینکه خاله بزرگم یکی از آهنگهای مرا از توی گوشیاش پخش کرد و او آرام شد.
مادر سالم بود. فقط یک جراحی ساده به خاطر گرفتگی عروق پیش آمد. بعد از جراحی حالش خوب بود. همان روز تا عصر گفتیم، خندیدیم، شوخی کردیم، جک تعریف کردیم و همدیگر را بوسیدیم.. مادرم رو به من گفت: مرا ببوس؛ محکم ببوس؛ صدادار. من گونههایش را بوسیدم بعد گفت: بگذار من ببوسمت گونه مرا بوسید؛ خیلی زیاد. بعدش من پرواز داشتم. رفتم فرودگاه که به فاصله یک ساعت برادرم زنگ زد. مادر پرواز کرده بود.
پدر من ایدههای زیادی داشت و کارهای زیادی انجام میداد. آن موقع خیلی کوچک بودم که پدرم رئیس صنف داروسازان و داروخانه داران بود. بعد از انقلاب اولین رئیس شورای شهر مشهد شد. او خدمات زیادی برای هم وطنانش انجام میداد.
در ماجرای سیلی که سال ۱۳۵۵ قوچان را فراگرفت، پدر من جزو اولین کسانی بود که کمکهای نقدی و غیر نقدی بسیار زیادی را به آنجا برد. خودشان ماشین گرفته بودند و کمکها را به قوچان بردند. در یکی از سفرهایشان به قوچان مرا همراه خودش برد. خیلی کوچک بودم، اما چیزهایی از خرابیهای قوچان یادم میآید. همین طور کمکرسانی که به آنها میشد.
اینها حرفهای استاد کیوان ساکت درباره پدرش است. نمیشود که فرزند خانوادهای بود و همه موفقیتها را مدیون مادر آن خانواده بود. سطرهای زیر حرفها و خاطرات استاد تارنواز مشهدی است از مردی خوشپوش و منظم که در هرجایی پا میگذاشت، میخواست آنجا را آباد کند.
پدر لیسانس ادبیات انگلیسی و ادبیات فرانسه داشت. شعر میگفت و بسیار مسلط به شعر، تاریخ و ادبیات ایران و همین طور ادبیات عرب بود. از این سمت که مادر ما را به نقاشی و هنر و موسیقی تشویق میکرد پدر شبها مرا کنار خودش میخواباند و یکی از داستانهای شاهنامه را میخواند و برایم معنا میکرد. صبح آن شب میرفتم و با هیجان بسیار داستان را برای همکلاسیهایم تعریف میکردم. پدر و مادر دو تا شخصیت اینطوری بودند.
پدر یکی از بزرگترین داروخانههای ایران را تاسیس کرده بود. داروخانهای بسیار مدرن و بزرگ که کنار پمپ بنزین احمدآباد روبروی بیمارستان قائم قرار داشت. آن داروخانه الان خراب شده است.
پدر مبدع و بنیانگذار سازمان اورژانش در مشهد بود. او اورژانس و سرویسدهی رایگان دارو را راه انداخته بود. طرح سرویسدهی رایگان دارو به گونهای بود که اگر کسی نسخهای داشت و نسخه اش را پای تلفن میتوانست برای دکتر بخواند، مریض بدون مراجعه به داروخانه میتوانست با تائید دکتر دارو را تحویل بگیرد. دارو برایش فرستاده میشد. در آنجا یک ماشین و راننده اختصاصی داشتیم که دارو را میبرد و تحویل بیمار میداد.
یکی از کارهایی که پدرم در اواخر زندگیاش کرد، پدر بزرگم از ملاکین بزرگ جلگهها و دههای زیادی بود که امروزه به اسم احمدآباد جلگه رخ معروف است. بعد از فوت پدربزرگم یک بخش از آنها بین بچهها تقسیم شد و یک بخش دست پدرم بود که با فوت عمویم بلاتکلیف ماند.
پدر خودش را از کار داروخانه بازنشسته کرده بود و با اینکه هیچ اطلاعی از کشاورزی نداشت با مطالعه کتابهای کشاورزی و سرکشی به دانشکده کشاورزی مشهد و رفع اشکال از استادان، تبدیل به کشاورزی بسیار نمونه شد در سالهای بین ۷۰ و ۸۰ شد.
او با استفاده از همین زمینها کشاورزی بسیار سنتی و پر ضرر و عقب افتاده آن ناحیه را مکانیزه کرد. برای تجمیع زمینها زحمات زیادی کشید. شرکت تعاونی روستایی راه انداخت و کشاورزان را متحد کرد که در کنار هم کار کنند. نتیجه این تلاشها هم خیلی خوب بود. پدر بعد از چند سال مقام اول در کشت زعفران و کشتهای دیگر را به دست آورد و جایزه یورو ۲۰۰۹ را در کشاورزی از آن خود کرد.
پدر همین طوری هر جا میرفت سعی میکرد آن کار را به بهترین شکل انجام دهد و به فکر منافع تمام جمعی بود که در یک کاری گرد هم آورده بودند. فکر میکرد اگر مجموعهای بهتر و سلامت زندگی کنند به نفع همه خواهد بود. در تمام سفرهایی که به کشورهای دیگر داشت سعی میکرد تجربیات کشاورزی دیگران را یا تجربیات ساخت و ساز را بگیرد و اینجا پیاده کند. مادر هم در همه این مدت بدون هیچ گله و شکایتی تمام این بود و نبودها را میپذیرفت.
مادر من زمینهای بسیار زیادی داشت که بخشی از آنها را به اداره فرهنگیان یا همان سازمان آموزش و پرورش بخشیده بود. کاری که حاج حسین ملک هم انجام داده بود. پولدار معروف مشهدی که زمینهای زیادی را وقف آن سازمان کرده بود.
مادرم بخشی دیگر از آن زمینها را در اختیار پدرم قرار داد تا صرف کارهای عامالمنفعه بکند. زمینهایی که هر کدام بودند در خیابان احمد آباد، محتشمی، بابک، وکیل آباد و فارغ التحصیلان، میلیاردها تومان قیمتش بود. به پدر میگفت: فدای سرت سلامتی باشه، چیز دیگهای لازم نداریم.
ساکت تخلص پدر بزرگم در شعر بود. پدر طبع روانی در شعر داشت. آهنگی ساخته بودم میخواستم پدر شعر بگوید برای نوروز. همان موقعی بود که پدرم چشمش مشکل داشت. یادم میآید شب موقع خواب مادرم سر ذوقش میآورد تا آن شعر را بگوید. پدر تکه تکه میگفت و مادر مینوشت. بعد آن شعر را ضبط کردیم و برای نوروز پخش شد.
پدر هم مثل مادر سالم بود. فقط یک هفتهای یک لخته توی خونش بود و همین بهانه شد تا در سن ۸۴ سالگی فوت کند. یک هفته قبلش رفته بودیم تهران. به استاد شفیعی کدکنی سر زدیم. استاد شفیعی کدکنی از دوستان نزدیکش بود. همان زمان در یکی از پاساژهای بزرگ کفش مسابقه دوگذاشته بودند. پدرم شرکت کرده بود و اول شده بود که یک جفت کفش نایک جایزهاش بود. کفش را همه جا میپوشید و میگفت اول شدم. تا این حد سالم و سلامت بود.
* این گزارش ۱۴ دی ۹۶ در شماره ۲۶۷ شهرآرامحله منطقه ۱۱ چاپ شده است.